تقدیم به مادرم
یاد مادر، مرا یاد محبتهای بدون چشم داشت، 22 سال گذشتها ش می اندازد، که حتی اگر جوانی ام را هم به پایش بگذارم . . . مادر، مرا یاد کودکی میاندازد که تا به دَد بَدَ می افتد، محبوب همه است. اما کافیست کمی ونگ بزند، او را پرت میکنند «بغل مادرش». فرزند نازک نارنجی که تا دماغش را بگیری جانش در میرود؛ مادرش جانش را برایش می گذارد و از آب وگل در میآورد. حالا بعد از سالها که این کودک نازک نارنجی از آب و گل در آمده، نهایت لطفش این است، هفتهای، ماهی یک بار به مادرش سر بزند و یا خیلی شسته رفته و عصا قورت داده با مادرش صحبت کند. اما جالب ترین نکته این است که مادر، همان مادر20 -30 سال گذشته است و هر بار که کودکش را می بیند، انگار آسمان دهان باز کرده و بچه اش را به او هدیه داده است. بچه ی که حالا برایش «بهترین، با صفاترین، با ادبترین، با سوادترین و مهندسترین» است. اما بیش از این غبطه به حال کسانی می خورم که راه و رسم عاشقی و محبت به مادرشان را بلدند. شاید بیشتر از اینها باید روی خودمان کار کنیم تا از این غافله عقب نمانیم. نمی دانم چند نفر از ما، واقعا به این آیه «وللوالدین احسانا» عمل میکنیم. به قول یکی از منبریها که میگفت: ما حتی وقتی زیارت عاشورا میخوانیم هم دروغ میگوییم. احترم به والدین نمیگذاریم و میگوییم "بابی انت وامی ..." یاد مادر مرا یاد مادرانگیهایی می اندازد که سالهاست همهی ما با آن بزرگ شده ایم"لباس گرم بپوش، وسایل مدرسهات یادت نره، غذا خوردی؟و . . ." یاد جملههای پشت ماشین ها "رفیق بی کلک مادر..." هر کس به ادبیات خودش از او تعریفی دارد. یاد مادر، مثل زمین محکمی است که به ما جسارت راه رفتن را داد. آری زمین، وقتی که می لرزد، تازه میفهمیم، ای داد که این زمین لرزه چه بود و با لرزیدنش با ما چه کرد. یاد مادر، با تمام سختیها و شیرینیهای مختص به خودش، یاد اکسیژن است، که ما در این هوا تنفسش میکنیم. یاد اکسیر محبت. کاش مادر همیشه ماندنی بود و کاش ما قدرش را بیشتر بدانیم... خرداد 1388 |
وقتی به همه محتاجی و نمیتونی کاری بکنی یاد میگیری که چه طور با ل
چند وقت پیش با یکی از نزدیکانم که به ناچار مجبور شد پدرش را در خانه سالمندان بگذارد، سری به آنجا زدیم، تا رتق و فتق امور اداری و مالی پدر را انجام بدهد و هم سری به پدر پیر و ناتوانش بزند. پدر قصه ما با دیدن جوان رشیدش بر روی زانوان خمیده و تکیده اش ایستاد و از خوشحالی سر از آسمانها درآورد، با پاهای لرزان و با صدای به به مدام به سمت پسرش آمد، صحنه غم انگیز؛ اما قشنگی بود، چند لحظهای نگذشته بود که چهره پیر مرد دیگر آن غم و اندوه را نداشت، چشمان پر از غرورش، شور و شوق عجیبی داشت، پسر رفت اتاق رئیس، و من توی حیاط در میان پدران و مادران ماندم. پیر مردی به سمتم آمد، آدم خوش ذوق و خوش مشربی بود. از هوا گفت از آدمها، از روزگار، روزگار خوب خوش و یا بدی که داشته...... از فرزندان برومندش...... که حالا برای خودشان خانم و آقایی شده بودن حالا دکتر و مهندسی ...... آری فرزندانش...... چه با غرور صحبت میکرد به او گفتم پس چرا پیش آنها نیستی....؟؟ مکثی کرد اما قاطع به من گفت: فرزندانم خودشان زندگیای دارند سرشان گرم است، من اگر پیش آنها باشم برایشان سخت می شود.... نمیخواهم خدای نا کرده جلوی پیشرفتشان را بگیرم ...... نمیخواهم ..... حقوق بازنشستگی بود..... گفتم بیایم اینجا از آب و هوای خوش اینجا استفاده کنم، پرستار دارم.... غذایم به راه است ..... دوستان خوبی، دارم کمی نگاهش کردم ... خندید .... نمیدانستم چه بگویم.... اما خوب در چشمانش غم را میتوانستی بخوانی..... به راهش ادامه داد.... همه را سر شوق میآورد... لحظهی نگذشته بود ... به حالش غبطه خوردم .... به منش بزرگش... به منش پدر دوستم که با دیدن فرزندش خوشحال میشد . . . و با رفتنش ناراحت؛ به حال و دلشان غبطه خوردم که حتی در این حال حامی فرزندانشان هستند و آنها را کوچک نمیکنند، اما از درون میسوزند و آب میشوند. غبطه خوردم به حال پدر و مادرم که نافرمانی مرا سالها تحمل کردند ..... و ملایمت کردند. مهندس با سوادی را دیدم که همین حال و روز را داشت مرا به جمعشان خواند... کمی صحبت کردیم . . . در آخر حرفهای مهندس مرا یاد جمله ای انداخت جملهای که در خور حال و روز آنها بود.... (( وقتی به همه محتاجی و نمیتونی هیچ کاری بکنی، یاد میگیری که چه طور با لبخند گریه کنی . . . )) دقیق های بعد دوستم آمد، وقت رفتن بود، اندام خشک پیر مرد در آغوش پسر جوانش محو شده بود، پسر غمگین بود.... اما پدر هنوز میخندید.... «یاد میگیری چه طور، با لبخند گریه کنی . . .» و من به حالش باز غبطه خوردم، پیشکش به روح پدرم فاتحهای نثار کردم و برای سلامتی قوت قلبم مادرم، آرزو کردم .... آرزوی عمر با عزت ... درب آسایشگاه چشم های، چشم به راه پیر مرد را قاب گرفت....
رضا شاعری |
داستان خاطره از شهیدان شاعری و فرخ بلاغی
آخرهای شهریور بود اما گرما هنوز به قوتش باقی. شهر در نگاهش انگار یه حال و هوای دیگهای داشت. انگار برگ درختا تا حالا هیچ وقت اونقدر سبز نبود. همه جا تو نگاه حمید تازه بود. آروم بود، آرومتر از همیشه با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه بشه. رفت توی قنادی یه جعبه شیرینی خرید میخواست بره خونه جوادینا عروسی خواهرش رو تبریک بگه. |
پدر... عشق ..پسر
ترس پدرم که ریخت لباس های روز مبادا را÷وشیدیم و مادر که بعد از برادر ها هنوز سنگ صبور بود به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره و هیبت مردانه بابا که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت و مردم که هی می آمدند و هی نمی رفتند و خواهرم که هی گریه می کرد و من هی گریه نمی کردم و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان مردم را سیاه می کردند تا ان شب که سرازیر شدی همه چیز عادی بود همه جان بوی گلاب بود وکباب اما . . . چند اتاق آن طرف تر در میان ریش سفید ها صحبت از ملک بود و زمین بود و پول به همین سادگی |
بعضی دردها مسکن دارند بعضی درد ها ....
بعضی دردها مُسکن میخواهند. بعضی دردها درمان. بعضی دردها را نمی شود کاری کرد، اما بعضی را اگر به موقع به فکر درمانش بیفتی راه درمان دارد، یا لااقل در دراز مدت درمان میشود. * درد هم مثل هر چیز دیگری جنس های مختلفی دارد: دردهای موضعی، درد پا، درد چشم و... اما بعضی دردها فرق میکند: درد دل، درد عشق، درد... * درد که به سراغت آمد اگر به فکر نباشی نم نم و ذره ذره تمام وجودت را تسخیر میکند و رفته رفته تمام سلولهای دلت را خاکستر میکند و انگار که خودت را باخته باشی و کلافه شده باشی ناخواسته به سراغ درمان میروی. * اگر زود به فکر افتاده باشی، زود به فکر درد دلت افتاده باشی، اگر این کوله بار سنگین گناه چیزی از دلت باقی گذاشته باشد میتوانی سری به کتابخانه کوچک دلت بزنی. به کتابی که مدتهاست در کنج خانه ی دلت خاک خورده پناه ببری، به مسکن هایش، به یکی از هزار نشانه و هزار آیه اش، به آیه ی از جنس آرامش "الا به ذکر الله تطمئن القلوب"[1] به آیه ی آرامش، به آرامش روزهای کودکی ات، روزهایی که قلبت زلال بود. * یک ماه از همه چیز، از این دنیای وانفسا دل بریدن و خود را به سرچشمهی وصال رساندن، فرصت خوبیست. با همین تن و روح آلوده، با همین دل زمینی، هنوز رغبتی هست، هنوز هم میتوان بازگشت: "توکل به خدای با عزت و مهربان کسی که تو را می بیند، آن هنگام که بپا خاسته ای"[2] * یک ماه فرصت داری که خلوت و تنهایی و دلت را که ماههاست از دست دادهای باز گردانی. هنوز امید داری که با همان دل زیر لب هر روز هر شام زمزمه میکنی «یا علی یا عظیم یا غفور یا رحیم » هنوز امید داری که هر روز میخوانی «ربنا افرغ علینا صبرا ....» که تا چند روز دیگر بر آستانش بایستی و کمی سرت را بالاتر بگیری و همان کتاب هزار نشانه را واسطه قرار دهی و بگوید الهی العفو الهی العفو الهی العفو . . . [1]سوره رعد، آیه 28 [2]سوره شعرا، آیه217 و 218 |
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز