footer

داستان خاطره از شهیدان شاعری و فرخ بلاغی

91/4/25 11:29 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

شهید

آخرهای شهریور بود اما گرما هنوز به قوتش باقی. شهر در نگاهش انگار یه حال و هوای دیگه‏ای داشت. انگار برگ درختا تا حالا هیچ وقت اونقدر سبز نبود. همه جا تو نگاه حمید تازه بود. آروم بود، آروم‏تر از همیشه با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه بشه. رفت توی قنادی یه جعبه شیرینی خرید می‏خواست بره خونه جوادینا عروسی خواهرش رو تبریک بگه.


زنگ خونه به صدا در اومد. جواد در رو باز کرد با نگاه آروم سر به زیر حمید شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با یه لبخند معنی داری گفت: مامان تا میتونی الآن حمید رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ حمید نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه.

_ نه خدا نکنه، اینطوری نگو...، ایشاا... میره و صحیح و سالم بر می‏گرده. بابا هنوز جوونه، مادرش می‏خواد عروسیش رو ببینه.

_جواد با اصرار: نه بابا گفتم که می‏خواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمی‏گرده، نمیبینی بچه­ام چقدر نورانی شده ...، مگه نه حمید ....

حمید فقط لبخند ساده‏ای زد و سرش رو انداخت پایین، کسی چه می دونه تو دلش چی می‏گذشت؛ شاید یه خنده از سر رضایت.

پانزده روزی از پاییزگذشته و حمید روی دوش اهل محل بر می‏گرده و انگار هوا بازم گرم شده.

26 سال بعد

از کوچه شهید حمید (یعقوب) فرخ بلاغی رد می‏شوم و با خودم فکر می‏کنم اگر این تابلو نبود، من الآن از دوست صمیمی داداشم یاد می‏‎کردم؟؟؟!!!

 

‏رضا شاعری