footer

وقتی به همه محتاجی و نمیتونی کاری بکنی یاد میگیری که چه طور با ل

91/4/25 11:30 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

 

چند وقت پیش با یکی از نزدیکانم که به ناچار مجبور شد پدرش را در خانه سالمندان بگذارد، سری به آنجا زدیم، تا رتق و فتق امور اداری و مالی پدر را انجام بدهد و هم سری

به پدر پیر و ناتوانش بزند.

پدر قصه ما با دیدن جوان رشیدش بر روی زانوان خمیده و تکیده اش ایستاد و از  خوشحالی سر از آسمان‏ها درآورد، با پاهای لرزان و با صدای به به مدام به سمت پسرش آمد،

صحنه غم انگیز؛ اما قشنگی بود، چند لحظه‏ای نگذشته بود که چهره پیر مرد دیگر آن غم و اندوه را نداشت، چشمان پر از غرورش، شور و شوق عجیبی داشت، پسر رفت اتاق

رئیس، و من توی حیاط در میان پدران و مادران ماندم.

پیر مردی به سمتم آمد، آدم خوش ذوق و خوش مشربی بود. از هوا گفت از آدم‏ها، از روزگار، روزگار خوب خوش و یا بدی که داشته......

از فرزندان برومندش...... که حالا برای خودشان خانم و آقایی شده بودن حالا دکتر و مهندسی ......

آری فرزندانش...... چه با غرور صحبت می‏کرد

به او گفتم پس چرا پیش آنها نیستی....؟؟

مکثی کرد اما قاطع به من گفت: فرزندانم خودشان زندگی‏ای دارند سرشان گرم است، من اگر پیش آن‏ها باشم برایشان سخت می شود.... نمی‏خواهم خدای نا کرده جلوی

پیشرفتشان را بگیرم ...... نمی‏خواهم .....

حقوق بازنشستگی بود..... گفتم بیایم اینجا از آب و هوای خوش اینجا استفاده کنم، پرستار دارم.... غذایم به راه است ..... دوستان خوبی، دارم کمی نگاهش کردم ... خندید ....

نمی‏دانستم چه بگویم.... اما خوب در چشمانش غم را می‏توانستی بخوانی..... به راهش ادامه داد.... همه را سر شوق می‏آورد...

لحظه‏ی نگذشته بود ... به حالش غبطه خوردم .... به منش بزرگش... به منش پدر دوستم که با دیدن فرزندش خوشحال می‏شد . . . و با رفتنش ناراحت؛ به حال و دلشان غبطه

خوردم که حتی در این حال حامی  فرزندانشان هستند و آن‏ها را کوچک نمی‏کنند، اما از درون می‏سوزند و آب می‏شوند. غبطه خوردم به حال پدر و مادرم که نافرمانی مرا سالها

تحمل کردند ..... و ملایمت کردند.

مهندس با سوادی را دیدم که همین حال و روز را داشت مرا به جمعشان خواند... کمی صحبت کردیم . . . در آخر حرف‏های مهندس مرا یاد جمله‏ ای انداخت جمله‏ای که در خور حال و روز آن‏ها بود....

(( وقتی به همه محتاجی و نمی‏تونی هیچ کاری بکنی، یاد می‏گیری که چه طور با لبخند گریه کنی . . . ))

دقیق ه‏ای بعد دوستم آمد، وقت رفتن بود، اندام خشک پیر مرد در آغوش پسر جوانش محو شده بود، پسر غمگین بود....

اما پدر هنوز می‏خندید.... «یاد می‏گیری چه طور، با لبخند گریه کنی . . .»

و من به حالش باز غبطه خوردم، پیشکش به روح پدرم فاتحه‏ای نثار کردم و برای سلامتی قوت قلبم  مادرم، آرزو کردم .... آرزوی عمر با عزت ...

درب آسایشگاه چشم‏ های، چشم به راه پیر مرد را قاب گرفت.... 

 

رضا شاعری