گمشده
سالهاست
که کسی مرا
آگهی نکرده
در صفحه ی گمشده ی روزنامه ها . . . |
علی علیه السلام? ماه رمضان ومن
اول |
سی شب سی افطار در مسجد حضرت حمزه سیدالشهدا
قشنگه این که هرچیزی میتونه یه بهونه باشه
یه بهونه واسه نزدیک شدن
نزدیک شدن چیزی به کسی، یا نزدیک شدن کسایی به هم
ماه ضیافت خداست وبهترین وقت واسه نزدیکی
بعضیا اراده کردن که تو این روزای عزیز
خادمه سفره ی افطار بشن، که مهموناش عزیزن و میزبانش عزیزتر
آخه پای سفره، پای اذوون
با نوای ربنا، اونم گرما گرم دعا، دعاگوی لبای خشک روزگار
فاصله ها محو میشه، بین مهمونا و میزبان
این قدر محو که همه چی نور علی نور میشه
اگه دلتون تو نزدیکی صمیمیت این افطار
به زلف کسی گره خورد ؛ التماس دعا . ..
پ ن 1: برای جوون ها ونوجوون های مسجد حضرت حمزه سیدالشهدا که این روزها دم افطار هنوز افطار نکرده یه عده عاشقو افطاری میدن . ..
پ ن 2: سی شب سی افطار . .. |
تقدیم به مادرم
یاد مادر، مرا یاد محبتهای بدون چشم داشت، 22 سال گذشتها ش می اندازد، که حتی اگر جوانی ام را هم به پایش بگذارم . . . مادر، مرا یاد کودکی میاندازد که تا به دَد بَدَ می افتد، محبوب همه است. اما کافیست کمی ونگ بزند، او را پرت میکنند «بغل مادرش». فرزند نازک نارنجی که تا دماغش را بگیری جانش در میرود؛ مادرش جانش را برایش می گذارد و از آب وگل در میآورد. حالا بعد از سالها که این کودک نازک نارنجی از آب و گل در آمده، نهایت لطفش این است، هفتهای، ماهی یک بار به مادرش سر بزند و یا خیلی شسته رفته و عصا قورت داده با مادرش صحبت کند. اما جالب ترین نکته این است که مادر، همان مادر20 -30 سال گذشته است و هر بار که کودکش را می بیند، انگار آسمان دهان باز کرده و بچه اش را به او هدیه داده است. بچه ی که حالا برایش «بهترین، با صفاترین، با ادبترین، با سوادترین و مهندسترین» است. اما بیش از این غبطه به حال کسانی می خورم که راه و رسم عاشقی و محبت به مادرشان را بلدند. شاید بیشتر از اینها باید روی خودمان کار کنیم تا از این غافله عقب نمانیم. نمی دانم چند نفر از ما، واقعا به این آیه «وللوالدین احسانا» عمل میکنیم. به قول یکی از منبریها که میگفت: ما حتی وقتی زیارت عاشورا میخوانیم هم دروغ میگوییم. احترم به والدین نمیگذاریم و میگوییم "بابی انت وامی ..." یاد مادر مرا یاد مادرانگیهایی می اندازد که سالهاست همهی ما با آن بزرگ شده ایم"لباس گرم بپوش، وسایل مدرسهات یادت نره، غذا خوردی؟و . . ." یاد جملههای پشت ماشین ها "رفیق بی کلک مادر..." هر کس به ادبیات خودش از او تعریفی دارد. یاد مادر، مثل زمین محکمی است که به ما جسارت راه رفتن را داد. آری زمین، وقتی که می لرزد، تازه میفهمیم، ای داد که این زمین لرزه چه بود و با لرزیدنش با ما چه کرد. یاد مادر، با تمام سختیها و شیرینیهای مختص به خودش، یاد اکسیژن است، که ما در این هوا تنفسش میکنیم. یاد اکسیر محبت. کاش مادر همیشه ماندنی بود و کاش ما قدرش را بیشتر بدانیم... خرداد 1388 |
وقتی به همه محتاجی و نمیتونی کاری بکنی یاد میگیری که چه طور با ل
چند وقت پیش با یکی از نزدیکانم که به ناچار مجبور شد پدرش را در خانه سالمندان بگذارد، سری به آنجا زدیم، تا رتق و فتق امور اداری و مالی پدر را انجام بدهد و هم سری به پدر پیر و ناتوانش بزند. پدر قصه ما با دیدن جوان رشیدش بر روی زانوان خمیده و تکیده اش ایستاد و از خوشحالی سر از آسمانها درآورد، با پاهای لرزان و با صدای به به مدام به سمت پسرش آمد، صحنه غم انگیز؛ اما قشنگی بود، چند لحظهای نگذشته بود که چهره پیر مرد دیگر آن غم و اندوه را نداشت، چشمان پر از غرورش، شور و شوق عجیبی داشت، پسر رفت اتاق رئیس، و من توی حیاط در میان پدران و مادران ماندم. پیر مردی به سمتم آمد، آدم خوش ذوق و خوش مشربی بود. از هوا گفت از آدمها، از روزگار، روزگار خوب خوش و یا بدی که داشته...... از فرزندان برومندش...... که حالا برای خودشان خانم و آقایی شده بودن حالا دکتر و مهندسی ...... آری فرزندانش...... چه با غرور صحبت میکرد به او گفتم پس چرا پیش آنها نیستی....؟؟ مکثی کرد اما قاطع به من گفت: فرزندانم خودشان زندگیای دارند سرشان گرم است، من اگر پیش آنها باشم برایشان سخت می شود.... نمیخواهم خدای نا کرده جلوی پیشرفتشان را بگیرم ...... نمیخواهم ..... حقوق بازنشستگی بود..... گفتم بیایم اینجا از آب و هوای خوش اینجا استفاده کنم، پرستار دارم.... غذایم به راه است ..... دوستان خوبی، دارم کمی نگاهش کردم ... خندید .... نمیدانستم چه بگویم.... اما خوب در چشمانش غم را میتوانستی بخوانی..... به راهش ادامه داد.... همه را سر شوق میآورد... لحظهی نگذشته بود ... به حالش غبطه خوردم .... به منش بزرگش... به منش پدر دوستم که با دیدن فرزندش خوشحال میشد . . . و با رفتنش ناراحت؛ به حال و دلشان غبطه خوردم که حتی در این حال حامی فرزندانشان هستند و آنها را کوچک نمیکنند، اما از درون میسوزند و آب میشوند. غبطه خوردم به حال پدر و مادرم که نافرمانی مرا سالها تحمل کردند ..... و ملایمت کردند. مهندس با سوادی را دیدم که همین حال و روز را داشت مرا به جمعشان خواند... کمی صحبت کردیم . . . در آخر حرفهای مهندس مرا یاد جمله ای انداخت جملهای که در خور حال و روز آنها بود.... (( وقتی به همه محتاجی و نمیتونی هیچ کاری بکنی، یاد میگیری که چه طور با لبخند گریه کنی . . . )) دقیق های بعد دوستم آمد، وقت رفتن بود، اندام خشک پیر مرد در آغوش پسر جوانش محو شده بود، پسر غمگین بود.... اما پدر هنوز میخندید.... «یاد میگیری چه طور، با لبخند گریه کنی . . .» و من به حالش باز غبطه خوردم، پیشکش به روح پدرم فاتحهای نثار کردم و برای سلامتی قوت قلبم مادرم، آرزو کردم .... آرزوی عمر با عزت ... درب آسایشگاه چشم های، چشم به راه پیر مرد را قاب گرفت....
رضا شاعری |