هفت اسیر،لبخندهای خاکریز
پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد. هر وقت دلتنگ بزهایش میشد، میرفت توی یک سنگر و معمع میکرد. ... یک شب ، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدای بز ، طمع کرده بودند کباب بخورند. هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود. میگفت چوپانی همین چیزهایش خوب است. |
«انالصلوه تنها...»لبخندهای خاکریز
نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری، به قول خودش برای خنده، ویرش میگرفت و بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد. ظاهراً یکبار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد. وقتی صدای اذان بلند شد، آن طلبه به او گفت: نمیآیی برویم نماز؟ پاسخ میدهد: «نه، همینجا میخوانم» آن بندهی خدا هم از فضایل نماز جماعت و نماز در مسجد برایش گفت. او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته: «انالصلوه تنها«انالصلوه تنها...» تنها، حتی نگفته دوتایی، سهتایی و او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد، یک مکثی کرد، به جای اینکه ترجمهی صحیح را به او بگوید، گفت: «گفته، «تنها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری» و بعد هر دو با خنده برای اقامهی نماز به حسینیه رفتند. |
برادر اتوشویی کجاست؟
لحظهای آتشبازی قطع نمیشد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله میبارید، فرصت نفسکشیدن نبود. هرکس هرکجا میتوانست پناه میگرفت، ولو به اینکه خودش را روی زمین بیندازد و سرش را میان دو دست پنهان کند. آنوقت توی این محاصره و شدت وحدت آتش، موج گلولهی توپی، هردومان را به سویی پرت کرد. به خودم آمدم و میخواستم بگویم، آخر مرد حسابی آنجا چهکار میکردی که او زودتر از من پرسید: «برادر اتوشویی کجاست؟و من با تعجب گفتم: «اتوشویی؟» سرش را به معنای آره تکان داد. خوب نگاهش کردم؛ احتمالاً موجی بود. پست امداد را نشانش دادم که آنجاست، برو آنجا. |
اسلام والله به شما احتیاج دارد
جدیجدی، مانع نماز شب، تهجد و شب زندهداری بچهها میشد. تا جایی که میتوانست، سعی میکرد نگذارد کسی نماز شب بخواند. گاهی آفتابه آبهایی که آنها از سرشب پر میکردند و پشت سنگر مخفی میکردند، خالی میکرد. اگر قبل از اذان صبح بیدار میشد، پتو را از روی سر بچهها که در حال نماز بودند، میکشید. اگر به نگهبان سپرده بودند که زودتر صدایشان کند و میخواست به قولش وفا کند، نمیگذاشت و
|
این طوری لو رفت
دو تا بچه بسیجی ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم : «این کیه؟» گفتند : «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟» می خندیدند !!! گفتند:«از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود ، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند |