footer

پدر... عشق ..پسر

91/4/25 11:25 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

ترس پدرم که ریخت

لباس های روز مبادا را÷وشیدیم

و مادر که بعد از برادر ها

هنوز سنگ صبور بود

به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره

و هیبت مردانه بابا

که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت

و مردم

که هی می آمدند

و هی نمی رفتند

و خواهرم که هی گریه می کرد

و من هی گریه نمی کردم

و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان

مردم را سیاه می کردند

تا ان شب که سرازیر شدی

همه چیز عادی بود

همه جان بوی گلاب بود وکباب

اما . . .

چند اتاق آن طرف تر

در میان ریش سفید ها

صحبت از ملک بود و

زمین بود و

پول

به همین سادگی