footer

جبهه رفتن واهالی محل...

91/5/23 1:24 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

ماجرای اعزام یک رزمنده:

 آقاجان با خنده‏ای که ترجمة نوعی از گریه بود گفت: همین‏مان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی تو سرش می‏زند و جنگ تمام می‏شود.

کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم، همین.

آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچه‏های قدیم. می‏بینی حاج‏خانم؟

مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن و آبغوره‏گیری بود، یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و با صدای دورگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود.

آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا می‏خواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمی‏کنی؟

چشمانش خیس شد. دلم لرزید. همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم می‏کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

- من می‏روم. شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی‏خوام. امام گفته. پس

ادامه...



شهیدی که با خون خود وضو گرفت

91/5/23 1:11 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:


سبز علی محمدآبادی در تاریخ سال 1340 در روستای بدرآباد از توابع بم دیده به جهان گشود.
پس از گذراندن تحصیلات علوم جدید به سبب علاقه فراوانی که نسبت به مسائل اسلامی داشت، در سال 59 به حوزه علمیه قم شتافت و در مدرسه رسول اکرم (ص) ثبت نام نمود و مشغول تحصیل شد و در کنار درس به تهذیب نفس پرداخت.
ایشان از صفا وصمیمیت و سادگی خاصی برخوردار بود و پیش از انقلاب در پخش اعلامیه های امام خمینی (ره) فردی کوشا بود.
شهید سبزعلی چند بار حتی مورد ضرب و شتم مأمورین خون آشام پهلوی قرار گرفت و پس از انقلاب لحظه ای آرام نداشت و با نهاد های انقلابی مخصوصاً سپاه بم همکاری نزدیک می نمود و در کنار درس برای روشن کردن خطوط انقلاب به نقاط دور دست مسافرت می کرد و در تشکیل انجمن های اسلامی و جلسات مذهبی مخصوصاً در شهرستان بم جدیت می کرد.
در سال 1358 به مدت چهار ماه برای دیدن آموزش نظامی به تهران رفت و چون جنگ تحمیلی صدام تکریتی آمریکائی بر علیه ایران اسلامی شروع شد او مشتاقانه به جبهه آمد و در شب تاسوعای حسینی 14/8/1360 در آبادان (جزیره مینو) در حالیکه مشغول وضو گرفتن بود با خون خویش وضو گرفت در حالیکه یا مهدی می گفت به لقاء الله پیوست.



مجتهدی مانع رفتن پسرش به جبهه شد

91/5/23 1:6 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

 

اوایل جنگ بود و سیداحسان علاقه داشت به جبهه برود و پدر، هم به خاطر علقه پدر و فرزندی و هم به دلیل اینکه ظرفیت های بالای یادگیری در ایشان دیده بود؛ خیلی علاقه نداشت که ایشان به این جریان ملحق شود. از آن جایی که فضای تربیتی و تعامل ما با مرحوم پدر در چنین مواردی بیشتر شبیه به یک فضای گفت وشنود علمی بود تا یک محیط عاطفی خانوادگی، کار به مباحثه کشید و پدر چون مجتهد بودند فرمودند: «این حرفی که میزنم از باب تشخیص فقهی است و شما نباید به جبهه بروی!»

جوابی که برادرم داد این بود:

« اولا در این یک مورد ، امام خمینی رضایت والدین را شرط وجوب تکلیف نمی دانند و دوم این من مقلد امام هستم و نخستین مسأله از باب دفاع در رساله ی ایشان می گوید که اگر دشمن بر بلاد مسلمانان و سرحدات آن هجوم نماید، واجب است بر جمیع مسلمانان دفاع از آن... و در این امر احتیاج به اذن حاکم شرع نیست .به عنوان یک طلبه با همه احترامی که برای شما قائلم اکنون چنین اتفاقی افتاده و من هم مقلد آیة اللّه العظمی خمینی هستم و به موجب این حکم مکلفم که به جبهه بروم! و حتی با برداشت بنده ، ظاهرا این حکم شامل حال شما هم می شود! حالا شما در مورد استنباط بنده چه می‌فرمایید؟»

پدر تأملی کردند و گفتند: « من استنباطم از لفظ بلد، محدوده شهر تهران است؛ اگر شهر تهران در معرض چنین هجمهای قرار گیرد، من هم به دفاع بر میخیزم... به اعتقاد من این مرزبندی ها تقسیمات موجهی نیستند و قدرت های جهانی بعد از جنگ ها بنا به مصالح خودشان این مرزها را ترسیم کرده اند.»

بعد از این مناظره بود که برادر ما به جبهه رفت و در نهایت هم به شهادت رسید....

 



«بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه!»

91/5/21 5:43 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

علامه مجلسی ره به نقل از لوط بن یحیى و او از اساتید روایتش نقل می کند:
چون امام علیه السلام ضربت را حس کرد، ننالید، صبر کرد و به ‏حساب خدا و اجر او گذاشت و به رو افتاد و در حالى که کسى نزد او نبود، مى‏گفت: «بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه!».
با شنیدن صدای ضجّه، هر که در مسجد بود به سمت او دوید. همه دور خود مى ‏چرخیدند و از شدّت و وحشت فاجعه نمى‏دانستند کجا مى‏روند. دور امام على علیه السلام را گرفتند، در حالى که سرش را با پارچه مى ‏بست و خون بر صورت و محاسنش جارى بود و محاسنش به خون سرش رنگین شده بود مى ‏فرمود: «این، همان است که خدا و پیامبرش وعده داده بودند و خدا و رسولش راست گفتند ...».
مردم وارد مسجد جامع کوفه شدند. امام حسن علیه السلام را دیدند که سر پدرش بر دامن اوست، خون‏ها را شسته و جاى ضربت را بسته؛ ولى همچنان از آن خون بیرون مى‏زند و رنگ چهره‏اش هرچه بیشتر سفید متمایل به زرد مى‏شود. با گوشه چشم به آسمان مى‏نگرد و زبانش به تسبیح خدا و توحید او گویاست و مى‏گوید: «از تو مى‏خواهم، اى خداى بلند مرتبه برتر!».
امام حسن علیه السلام سر او را بر دامن گرفت. دید که از هوش رفته است. در آن لحظه به شدّت گریست و شروع کرد به بوسیدن چهره و بین دو چشم و جایگاه سجده پدرش. قطراتى از اشک دیدگانش بر صورت امیر مومنان چکید. دیدگان را گشود و او را گریان دید. فرمود: «پسرم! این گریه چیست؟ پسرم! از این روز به بعد، بر پدرت نگران نباش. اینک این جدّت محمّد مصطفى است و اینها خدیجه و فاطمه و حوریان بهشتى‏اند که همه حلقه زده و منتظر قدوم پدرت هستند. راحت و آسوده باش و چشمت روشن باد! دست از گریه بدار که صداى ناله فرشتگان به آسمان بلند است. فرزندم! بر پدرت بى‏ تابى مى‏ کنى، در حالى که فردا پس از من مسموم و مظلوم، کشته خواهى شد و برادرت همین‏گونه با شمشیر کشته خواهد شد و به جدّ و پدر و مادرتان مى‏پیوندید؟



خداحافظ ای کوفه ای شهر غم

91/5/21 5:31 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

خداحافظ ای کوفه ای شهر غم
که در کام من ریختی زهر غم
بیا ای فروغ شهادت بیا
نجات علی ای شهادت بیا
که شام علی گشته دیگر سحر 
به شامم کسی آفتابی نداد
سلام علی را جوابی نداد
خدایا زکارم گره وا شده
خدایا دلم تنگ زهرا شده
که امشب روم نزد پیغمبر
خداحافظ ای کوچه های خموش
نیاید دگر نان و خرما به دوش
خداحافظ ای سجده گاه علی

ادامه...



طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز