footer

مجتهدی مانع رفتن پسرش به جبهه شد

91/5/23 1:6 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

 

اوایل جنگ بود و سیداحسان علاقه داشت به جبهه برود و پدر، هم به خاطر علقه پدر و فرزندی و هم به دلیل اینکه ظرفیت های بالای یادگیری در ایشان دیده بود؛ خیلی علاقه نداشت که ایشان به این جریان ملحق شود. از آن جایی که فضای تربیتی و تعامل ما با مرحوم پدر در چنین مواردی بیشتر شبیه به یک فضای گفت وشنود علمی بود تا یک محیط عاطفی خانوادگی، کار به مباحثه کشید و پدر چون مجتهد بودند فرمودند: «این حرفی که میزنم از باب تشخیص فقهی است و شما نباید به جبهه بروی!»

جوابی که برادرم داد این بود:

« اولا در این یک مورد ، امام خمینی رضایت والدین را شرط وجوب تکلیف نمی دانند و دوم این من مقلد امام هستم و نخستین مسأله از باب دفاع در رساله ی ایشان می گوید که اگر دشمن بر بلاد مسلمانان و سرحدات آن هجوم نماید، واجب است بر جمیع مسلمانان دفاع از آن... و در این امر احتیاج به اذن حاکم شرع نیست .به عنوان یک طلبه با همه احترامی که برای شما قائلم اکنون چنین اتفاقی افتاده و من هم مقلد آیة اللّه العظمی خمینی هستم و به موجب این حکم مکلفم که به جبهه بروم! و حتی با برداشت بنده ، ظاهرا این حکم شامل حال شما هم می شود! حالا شما در مورد استنباط بنده چه می‌فرمایید؟»

پدر تأملی کردند و گفتند: « من استنباطم از لفظ بلد، محدوده شهر تهران است؛ اگر شهر تهران در معرض چنین هجمهای قرار گیرد، من هم به دفاع بر میخیزم... به اعتقاد من این مرزبندی ها تقسیمات موجهی نیستند و قدرت های جهانی بعد از جنگ ها بنا به مصالح خودشان این مرزها را ترسیم کرده اند.»

بعد از این مناظره بود که برادر ما به جبهه رفت و در نهایت هم به شهادت رسید....

 



«بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه!»

91/5/21 5:43 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

علامه مجلسی ره به نقل از لوط بن یحیى و او از اساتید روایتش نقل می کند:
چون امام علیه السلام ضربت را حس کرد، ننالید، صبر کرد و به ‏حساب خدا و اجر او گذاشت و به رو افتاد و در حالى که کسى نزد او نبود، مى‏گفت: «بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه!».
با شنیدن صدای ضجّه، هر که در مسجد بود به سمت او دوید. همه دور خود مى ‏چرخیدند و از شدّت و وحشت فاجعه نمى‏دانستند کجا مى‏روند. دور امام على علیه السلام را گرفتند، در حالى که سرش را با پارچه مى ‏بست و خون بر صورت و محاسنش جارى بود و محاسنش به خون سرش رنگین شده بود مى ‏فرمود: «این، همان است که خدا و پیامبرش وعده داده بودند و خدا و رسولش راست گفتند ...».
مردم وارد مسجد جامع کوفه شدند. امام حسن علیه السلام را دیدند که سر پدرش بر دامن اوست، خون‏ها را شسته و جاى ضربت را بسته؛ ولى همچنان از آن خون بیرون مى‏زند و رنگ چهره‏اش هرچه بیشتر سفید متمایل به زرد مى‏شود. با گوشه چشم به آسمان مى‏نگرد و زبانش به تسبیح خدا و توحید او گویاست و مى‏گوید: «از تو مى‏خواهم، اى خداى بلند مرتبه برتر!».
امام حسن علیه السلام سر او را بر دامن گرفت. دید که از هوش رفته است. در آن لحظه به شدّت گریست و شروع کرد به بوسیدن چهره و بین دو چشم و جایگاه سجده پدرش. قطراتى از اشک دیدگانش بر صورت امیر مومنان چکید. دیدگان را گشود و او را گریان دید. فرمود: «پسرم! این گریه چیست؟ پسرم! از این روز به بعد، بر پدرت نگران نباش. اینک این جدّت محمّد مصطفى است و اینها خدیجه و فاطمه و حوریان بهشتى‏اند که همه حلقه زده و منتظر قدوم پدرت هستند. راحت و آسوده باش و چشمت روشن باد! دست از گریه بدار که صداى ناله فرشتگان به آسمان بلند است. فرزندم! بر پدرت بى‏ تابى مى‏ کنى، در حالى که فردا پس از من مسموم و مظلوم، کشته خواهى شد و برادرت همین‏گونه با شمشیر کشته خواهد شد و به جدّ و پدر و مادرتان مى‏پیوندید؟



خداحافظ ای کوفه ای شهر غم

91/5/21 5:31 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

خداحافظ ای کوفه ای شهر غم
که در کام من ریختی زهر غم
بیا ای فروغ شهادت بیا
نجات علی ای شهادت بیا
که شام علی گشته دیگر سحر 
به شامم کسی آفتابی نداد
سلام علی را جوابی نداد
خدایا زکارم گره وا شده
خدایا دلم تنگ زهرا شده
که امشب روم نزد پیغمبر
خداحافظ ای کوچه های خموش
نیاید دگر نان و خرما به دوش
خداحافظ ای سجده گاه علی

ادامه...



آمدنم یادت هست؟ (شعر)

91/5/21 2:42 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

روزی از کوچه به تو دست تکان می دادم

دست جا مانده از آن پیرهنم یادت هست؟

خاک انگشتر و تسبیح و پلاکی خونین

جای خالی مرا در کفنم یادت هست؟

آخرین دفعه بازآمدنم یادت ماند

لحظه تازه پرپر شدنم یادت هست؟

زهرا رسول زاده - قم

ساجد



رمضان ودفاع

91/5/20 2:37 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

خاطراتی از حجت کردی جانباز شیمیایی سی درصد اعصاب و روان:- اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت: آن‌هایی که مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیاناً در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.در آن زمان به خاطر اینکه با سن پایین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متأثر شدم. در همین افکار غوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم ... که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سخنی گفته شد احساس شادی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.

- اولین سالی که

ادامه...



طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز