جشن تولد در قطار 1391 میلاد حضرت زهرا
سالکننده : رضا شاعری در : 25/2/91 11:59 عصر
|
حنای سربازان خمینی دیگر رنگی نداشت...
«اباصلت بیات»، عکاس دوران دفاع مقدس از جشن حنابندان در عملیات «والفجر 2» عکسی برای تاریخ دفاع مقدس به یادگار گذاشته که رازهای زیادی در خود نهفته است. رمز عملیات تعیین شده بود و پیرمردها، جوانها و نوجوانهای زیادی در این عملیات آماده سر دادن ندای «یا الله» بودند؛ یکی از این پیرمردها حاجی بخشی بود که 2 جگر گوشهاش را هم تقدیم اسلام کرده بود؛ او شبهای عملیات حنا را در ظرفی میریختند و بعد از اینکه با آب مخلوط میکردند و کف دست بچهها میگذاشتند. این جشن حنابندان، با جشن حنابندانهایی که امروز به بهانههایی برگزار میشود، خیلی متفاوت است؛ این دامادها هم دامادهایی که ما همیشه دیدمشان، فرق میکردند؛ آنجا رزمندهها پیش از رفتن به جبهه غسل شهادت میکردند، لباسهایشان بوی عطر شهادت میداد، خاک پاک جبهه بر روی صورتها و محاسنشان نشسته بود. در آنجا تازه دامادها، دستهایشان را به یاد سرخی خون یاران سیدالشهدا (ع) با حنا سرخ میکردند؛ برای آنها
|
سید شهادتت مبارک
شهید هبت الله فرج الهی در دفترش این گونه نوشته است:« بسمه تعالی سید هبت الله فرج الهی، شهادتت مبارک» و زیر آن را امضاء کرده است. این نوشته مربوط می شود به چند روز قبل از شهادت ایشان. سید عزیز که در 6/12/1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به آرزوی خویش یعنی شهادت که در راه رسیدن به آن عاشقانه می سوخت، رسید . به گواهی سید رضا پورموسوی که او خود نیز عارفی بوده است واصل و در سال 1367 به آسمان پرکشید. ایشان خبر شهادتشان را از مولا و امام زمان(عج) خویش شنیده بود. |
جبهه رفتن واهالی محل...
ماجرای اعزام یک رزمنده: آقاجان با خندهای که ترجمة نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی تو سرش میزند و جنگ تمام میشود. کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم، همین. آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچههای قدیم. میبینی حاجخانم؟ مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن و آبغورهگیری بود، یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و با صدای دورگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود. آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟ چشمانش خیس شد. دلم لرزید. همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم میکرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم. - من میروم. شانزده ساله هستم و رضایت هم نمیخوام. امام گفته. پس
|
شهیدی که با خون خود وضو گرفت
|
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز