footer

جشن تولد در قطار 1391 میلاد حضرت زهرا

91/6/1 7:32 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

سال‌کننده : رضا شاعری در : 25/2/91 11:59 عصر

هیئت منتظران مهدی

 

ر

 

 

 

رضا

 



حنای سربازان خمینی دیگر رنگی نداشت...

91/5/24 6:18 عصر نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

«اباصلت بیات»، عکاس دوران دفاع مقدس از جشن‌ حنابندان در عملیات «والفجر 2» عکسی برای تاریخ دفاع مقدس به یادگار گذاشته که رازهای زیادی در خود نهفته است.

رمز عملیات تعیین شده بود و پیرمردها، جوان‌ها و نوجوان‌های زیادی در این عملیات آماده سر دادن ندای «یا الله» بودند؛ یکی از این پیرمردها حاجی‌ بخشی بود که 2 جگر گوشه‌‌اش را هم تقدیم اسلام کرده بود؛ او شب‌های عملیات‌ حنا را در ظرفی می‌ریختند و بعد از اینکه با آب مخلوط می‌کردند و کف دست بچه‌ها می‌گذاشتند.

این جشن حنابندان، با جشن حنابندان‌هایی که امروز به بهانه‌هایی برگزار می‌شود، خیلی ‌متفاوت است؛ این دامادها هم دامادهایی که ما همیشه دیدم‌شان، فرق می‌کردند؛ آنجا رزمنده‌ها پیش از رفتن به جبهه غسل شهادت می‌کردند، لباس‌هایشان بوی عطر شهادت می‌داد، خاک پاک جبهه بر روی صورت‌ها و محاسن‌شان نشسته بود.

در آنجا تازه دامادها، دست‌هایشان را به یاد سرخی خون یاران سیدالشهدا (ع) با حنا سرخ می‌کردند؛ برای آنها

ادامه...



سید شهادتت مبارک

91/5/24 2:58 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

شهید سیدهبت‌الله فرج‌اللهی

شهید هبت الله فرج الهی در دفترش این گونه نوشته است:« بسمه تعالی سید هبت الله فرج الهی، شهادتت مبارک» و زیر آن را امضاء کرده است.

این نوشته مربوط می شود به چند روز قبل از شهادت ایشان. سید عزیز که در 6/12/1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به آرزوی خویش یعنی شهادت که در راه رسیدن به آن عاشقانه می سوخت، رسید . به گواهی سید رضا پورموسوی که او خود نیز عارفی بوده است واصل و در سال 1367 به آسمان پرکشید. ایشان خبر شهادتشان را از مولا و امام زمان(عج) خویش شنیده بود.



جبهه رفتن واهالی محل...

91/5/23 1:24 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

ماجرای اعزام یک رزمنده:

 آقاجان با خنده‏ای که ترجمة نوعی از گریه بود گفت: همین‏مان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی تو سرش می‏زند و جنگ تمام می‏شود.

کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم، همین.

آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچه‏های قدیم. می‏بینی حاج‏خانم؟

مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن و آبغوره‏گیری بود، یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و با صدای دورگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود.

آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا می‏خواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمی‏کنی؟

چشمانش خیس شد. دلم لرزید. همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم می‏کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

- من می‏روم. شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی‏خوام. امام گفته. پس

ادامه...



شهیدی که با خون خود وضو گرفت

91/5/23 1:11 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:


سبز علی محمدآبادی در تاریخ سال 1340 در روستای بدرآباد از توابع بم دیده به جهان گشود.
پس از گذراندن تحصیلات علوم جدید به سبب علاقه فراوانی که نسبت به مسائل اسلامی داشت، در سال 59 به حوزه علمیه قم شتافت و در مدرسه رسول اکرم (ص) ثبت نام نمود و مشغول تحصیل شد و در کنار درس به تهذیب نفس پرداخت.
ایشان از صفا وصمیمیت و سادگی خاصی برخوردار بود و پیش از انقلاب در پخش اعلامیه های امام خمینی (ره) فردی کوشا بود.
شهید سبزعلی چند بار حتی مورد ضرب و شتم مأمورین خون آشام پهلوی قرار گرفت و پس از انقلاب لحظه ای آرام نداشت و با نهاد های انقلابی مخصوصاً سپاه بم همکاری نزدیک می نمود و در کنار درس برای روشن کردن خطوط انقلاب به نقاط دور دست مسافرت می کرد و در تشکیل انجمن های اسلامی و جلسات مذهبی مخصوصاً در شهرستان بم جدیت می کرد.
در سال 1358 به مدت چهار ماه برای دیدن آموزش نظامی به تهران رفت و چون جنگ تحمیلی صدام تکریتی آمریکائی بر علیه ایران اسلامی شروع شد او مشتاقانه به جبهه آمد و در شب تاسوعای حسینی 14/8/1360 در آبادان (جزیره مینو) در حالیکه مشغول وضو گرفتن بود با خون خویش وضو گرفت در حالیکه یا مهدی می گفت به لقاء الله پیوست.



طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز