footer

وصیت نامه شهیدمحمدحسین تجلی

91/1/22 9:36 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

پدر ومادر عزیزم شما نیک می دانید که خدا انسان را تنها ومستقل آفرید بدون من به این جهان آمدید وبدون من هم از این دنیا خواهید رفت واین یک واقعیت است . هم اکنون که به این سفر می روم فقط اورا در خاطر دارم . احساس مسئولیت محرک این سفر است . مسئولیت انسان در اینکه راه خود را بشناسد وبدان عمل کند با این حال کار خود را به خدا وا می گذارم (افوض امری الی ا...) که سرلوحه اعمال است ناراحتی برای یکدوره کوتاهی به نام عمر سزاوار انسان متعالی که خدا از روح خود در آن دمیده نمی باشد ، قوی ، مطمئن ، صبور وبا عزمی راسخ وایستاده چون کوهی بمانید واین امر را بوسیله عبادت می توان بدست آورد .
خدایا خداگونه شدن چگونه است . خدایا می شنوم صدای رسولت را که می گوید در زنجیر ماندن شایسته موحدین نیست ، باید از قفس تنگ ماندن گریخت ، نباید ماند، بایدشد. دوست داشتم بمانم وزندگی کنم ولی از انحراف هراسان بودم واز منجلاب گریزان واززندگی دورویی متنفر واز بازی دو موش سیاه وسفید که ریسمان عمر مرا می جوند وکوتاه می کنند بیزار بودم . خدایا صدای حسینت را می شنوم که در شب قبل از عروج شمعها را خاموش کرد وفرمود: که بروید فردا روز ماندن نیست ، ماندن فقط امشب است آنان که می خواهند بمانند امشب بروند که فردا روز ماندن نیست پس فردا روز چه بدست آوردن نیست . فردا روز همه چیز ازدست دادن است آنها که همه چیز ندارند از دست بدهند بروند وشهیدان بمانند تا فردائی دیگر پوچی بودن را ارزانی ماندگان کنند وپاکی شدن را برگزینند وچه نیکو بود این شیوه من آنشب ماندم وامروز می روم . می روم تا آنچه که دارم بدهم می گویند جوانی که در بیست وچندمین بهار زندگی دار فانی را وداع گفت . می گویم هرچه بگویند برایم مهم نیست اصلاً من کجا بیست وچند بهار عمر کرده ام نه ، نه این صحیح نیست من فقط یک بهار عمر کرده ام وآن بهار زندگی بوده است . بهار چیست ؟بهار یعنی رویش وزندگی نیز رویش است آری بهار یکبار است و آن بهار زندگی است ومن در یک بهار رویش را باقی یافتم.رویشی به بلندی سرو وبه گستردگی ابر ، من که می گویم منهاست نه من ، آری رویتی به بلندی سرو وبه گستردگی ابر ، رویشی به رنگ سرخ ، رویش سرخ را دیده اید آری من دیده ام جوانی درجزایر مجنون چنین روییده بود مغز خویش رادر کنار نیزارهای جزایر مجنون گسترده بود واز تلالو برق آن سپیدی سرخ شده بود ودر این سرزمین مجنون خود مجنون شده بود ولیلی را یافته بود . واو سرخ روئیده بود ومن ساقه ای از آن رویش را برداشتم وبا سرخی خون خود سیرابش کردم ، آنچنانکه آن ساقه سراسر وجودم را گرفت ومن نیز سرخ شدم ومن نیز قبل از اینکه به زردی گرایم ساقه ای از سرخی وجودم را به آنکه خواهد خواهم سپرد واو نیز سرخ خواهد شد واو نیز سرخ خواهد روئید وشاید که او توباشی واین چنین است که ما سرخ خواهیم روئید وچهره هر سیاهی وهر پلیدی را خواهیم پوشانید .وآنگاه دوباره سبز خواهیم شد وآنگاه دوباره خواهیم روئید واین بار است که سبز باید بروییم آری آن جوان را می گویم من روده اش را نیز دیدم که از موطن خویش واز بطن وجودش بیرون خزیده بود گویی که (حبل ا...) است ، آری آنچنان وسیع بود که خمپاره هم نتوانسته بود از هم بدردش ومن حب ا... رادر زمین یافتم وحبل ا... رادر مجنون دیدم ومن معتصم شدم به اعتصام حبل ا... ، وه چه شیرین است ، چه گواراست ، خوب نظر کردم در این حبل دست هابیل ونوح و ابراهیم و محمدو علی و حسین و مهدی و روح ا... رادیدم ، آری همشان چنگ زده بودند وجائی برای من نبودومن نیز دستم را در آستین اخرینشان آویختم وبا او شدم وبه آنها پیوستم. ومن در یک بهار روئیدم وچه نیکو روئیدم . 
والسلام 
محمد حسین تجلی
سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیــــم که از تبار باران هستیم
ما وارث خون سربــداران هستیم