footer

راوی شهداسید علیرضا مصطفوی

90/12/21 11:35 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

 

از شهدا می‌گفت. از راه ورسم زندگی آنها، از شجاعت و شهامت آنها، از ایمان و اخلاص آنها، ولی ما بی‌خیال بودیم. فکر می‌کردیم که تمام شده. فکر می‌کردیم دیگر کسی مانند شهدا پیدا نخواهد شد. اما نه، در اشتباه بودیم.

او جوانی بود که شهدا را ندیده بود. ولی بهتر از ما آنها را می‌شناخت. گویی سالها با آنها زندگی کرده. او به ما ثابت کرد؛ می‌توان با گروهی بود حتی اگر آنها را ندیده باشی! به ما ثابت کرد: زنده نگه‌ داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

   

بزرگان دین ما گفته‌اند: هر کس به قومی شبیه شود از آنها خواهد شد و با آنها محشور می‌گردد. ومگر نیستند کسانی که قرن‌ها پس از عاشورا آمده‌اند اما کربلایی‌اند. عاشق حسین‌اند. همسفر کاروان عشق در مسیر تاریخ‌اند. وخوب می‌دانند که:

راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...

پس می‌توان با شهدا بود. حتی اگر آنها را ندیده باشی. جوان صالح و مؤمن ما مرد میدان عمل بود. دل به دریا زده بود. در راه شهدا قدم برمی‌داشت. کار می‌کرد فقط برای رضای خدا. در این راه مانند شهدا بسیار اذیت شد ولی خسته نه!

برای آیندگان از شهدا می‌گفت. از صفای شهدا، از اخلاص شهدا و... . او راه را پیدا کرده بود. چرا که مقتدای ما فرمودند: با این ستاره‌ها راه را می‌توان پیدا کرد.

بالاخره سید نورانی ما همره عشق شد. از میان همه راهیان نور، او همسفر شهدا شد. عملش عمل آنها، ذکرش ذکر آنها، حتی چهره‌اش شبیه شهدا شده بود.

وقتی با او صحبت می‌کردیم کلامش هم آسمانی شده بود. و در این میان سید شهیدان اهل قلم اسوه او بود.

می‌گفتیم: تمام شد. اینقدر به دنبال شهدا نباش. راه آسمان را دیگر بسته‌اند! می‌گفت: اگر از درون این خاک نردبانی به سوی آسمان نباشد. جز کِرمهایی فربه وتن‌پرور بار نمی‌آید! و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی که کره زمین باشد. برای ماندن در اسطبل خواب و خور آفریده‌اند.

می‌گفتیم: از آن دوران سالها گذشته. شهدا رفته‌اند! می‌گفت: پندار ما این است که شهدا رفته‌اند و ما مانده‌ایم. اما حقیقت این است که شهدا مانده‌اند و گذر زمان ما را با خود برده است!

می‌گفتیم: به فکر خانه و زندگی باش! به فکر آینده‌ات باش. می‌گفت: اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در پرواز می‌بیند از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد.

بعد ما را نهیب می‌زد که:

گوش کن! بانگ الرحیل قافله کربلایی عشق فضا را پر کرده. آن کس که با پای اختیار با این قافله همراه شود می‌داند که سر مبارک امام عشق بر بالای نی، رمزی است بین خدا و عشاق، یعنی این است بهای دیدار...

و مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد. پس رفقا جا نمانید!*

پس با ما همراه شوید تا برگهایی از زندگی این رهرو عشق و این همسفرشهدا را ورق بزنیم. باشد که ادامه دهنده راه نورانیشان باشیم. انشاء‌الله

*- (جملاتی که با حروف درشت هستند از شهید آوینی است)

امام رضا(ع)

راوی: خواهرسید

پدر خیلی خوشحال است. پس از چهار دختری که خدا به او عطا کرده، حالا صاحب پسر شده. از قبل هم نیت کرده بود. اگر پسر بود نامش را می‌گذارم سیدعلی. اما دیشب خواب عجیبی دید. سیدی نورانی گفته بود نام فرزندت را بگذار"جواد" به عشق تنها دردانه امام رضا(ع).

رابطه پدرم با امام رضا(ع) خیلی عاشقانه بود. مرتب به زیارت آقا می‌رفت. همیشه درد و دلش را با آقا می‌گفت. هر چه از خدا می‌خواست خدا را به حق امام هشتم قسم می‌داد.

چند سالی گذشت. رفته بودیم مشهد. پدر توسل پیدا کرده بود. می‌گفت: خدایا دوست دارم یک سیدعلی هم داشته باشم. می‌خواهم نام امیرالمومنین(ع)هم در خانه‌ام زنده باشد.

خدا هم دعایش را مستجاب کرد. اوایل تابستان 66 بود. هفدهم تیرماه. پسر دوم خانواده به دنیا آمد. چقدر خوشحال بودیم. پدر اسمش را گذاشت"علیرضا"چرا که روز تولد او همزمان با میلاد امام رضا(ع)بود.

حالا، هم نام مولا امیرالمومنین(ع)در خانه ما بود هم نام زیبای امام رضا(ع).

پسر عجیبی بود. هنوز خیلی کوچک بود اما سرش را با کنجکاوی بالا می‌گرفت. خیلی باهوش بود. پدر می‌گفت: تا می‌توانید درگوش او قرآن بخوانید. بیشتر آیت الکرسی.

من و خواهرها همیشه در کنارش بودیم لحظه‌ای از او جدا نمی‌شدیم. هر چه می‌گذشت علیرضا دوست داشتنی‌ترمی‌شد.

***

نشسته بودیم دور هم. گفتم: پدر، دقت کردی دور سر علیرضا سفید است و کمتر مو دارد. پدر باتعجب به فرزند سه ماهه‌اش نگاه می‌کرد. من ادامه دادم: انگار اینجا جای عمامه است! مادر هم خندید. گفت: پسرم روحانی می‌شه. من مطمئنم!

مادر آرزو داشت یکی از فرزندانش عالم دین و روحانی شود. این را بارها شنیده بودیم. پدر ادامه داد: از وقتی این پسر به دنیا آمده زندگی من خیلی تغییر کرده. خدا به زندگی من برکت عجیبی داده. اینها همه از لطف خدا و برکت وجود امام رضا(ع) است.

پدر همیشه از خدا تشکر می‌کرد. می‌گفت: بچه‌های من صدقه سَری آقا هستند. می‌گفت: یا امام رضا(ع)بچه‌هام رو به تو سپردم. خودت کمکشان کن.

صبح جمعه

سید جواد مصطفوی

هشت ساله بودم که علیرضا به دنیا آمد. خیلی دوست‌داشتنی بود. همه تفریح و بازی من شده بود علیرضا. مدرسه که تعطیل می‌شد می‌دویدم به سمت خانه. برای اینکه زودتر به او برسم.

دوران شیرخوارگی او با موشک باران و سال پایانی جنگ همراه بود. اما هر چه بود گذشت. علی زودتر از آنچه فکر می‌کردیم به حرف افتاد. دست وپا شکسته حرف می‌زد. ما هم می‌خندیدیم. چهار دست وپا راه می‌رفت. به همه چیز دست می‌زد.

هر وقت می‌خواستم تکالیف مدرسه را بنویسم، جایی می‌رفتم که او نباشد. بارها دفترم را خط‌خطی وپاره کرده بود. اما با این حال خیلی دوستش داشتم.

در مسجد، جلسه قرآن داشتیم. برای جلسه تمرین می‌کردم. قرآن را باز می‌کردم و به سبک قرائت، آیات را می‌خواندم. علیرضا هم کنار من می‌نشست. یک کتاب را باز می‌کرد. بعد بلندبلند داد می‌زد. کلمات نامفهومی را به همان سبک قرائت می‌خواند. آنقدر می‌خندیدم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم.

شیرین کاریهای علی ادامه داشت تا اینکه ماجرای صبح جمعه پیش آمد.

***

صبحانه را خورده بودیم. نشسته بودیم و رادیو گوش می‌کردیم. برنامه صبح جمعه با شما بود. همه می خندیدیم. علیرضا هم برای خودش بازی می‌کرد.

لحظاتی بعد صدای مهیبی آمد. همزمان کنتور برق قطع شد. تنها صدایی که می‌آمد گریه علیرضا بود. هرلحظه شدیدتر می‌شد. دویدیم به سمت او. دهانش سیاه شده بود. فکر کردم از جایی افتاده اما...

علیرضا سیم برق رادیو را جویده بود. اتصالی سیم برق باعث جرقه شدید و قطع برق شده بود. تا ساعتها گریه‌اش بند نمی‌آمد. اما به لطف خدا علیرضا سالم بود.

اما مشکلی پیش آمد. علیرضا برای مدتی، دیگر حرف نمی‌زد. حتی همان کلمات ناقص را هم نمی‌گفت. خیلی ترسیده بودیم. نکند قدرت تکلم را از دست داده؟!

بعدها به حرف افتاد اما لکنت زبان شدیدی داشت. تا شش سالگی هم نمی‌توانست کلمات را به خوبی ادا کند. هر حرف را چند بار تکرار می‌کرد.

تا اینکه رفتیم مشهد. پدر روبروی گنبد ایستاده بود. با چشمانی اشک بار می‌گفت: آقا جون، بچه‌های من صدقه سَری شما هستند. ما آرزو داشتیم علیرضا ذاکراهل‌بیت و عالم دین بشه. اما حالا... .

بعد از سفر مشهد کم‌کم مشکل تکلم علیرضا برطرف شد! به طوری که تا زمان شروع دوران تحصیل به حالت عادی بازگشت!

پدر

سید جواد مصطفوی

می‌گویند آنچه سرنوشت انسان را رقم می‌زند از عوامل: وراثت و همچنین محیطی که انسان درآن رشد می‌کند به دست می‌آید.

برخی گفته‌اند اثر محیط بیشتر از وراثت است. بعضی هم می‌گویند: اگر وراثت یا همان خانواده، بنیان و تربیت صحیح داشته باشد محیط تاثیر زیادی نخواهد داشت.

علیرضا در خانواده‌ای پا به عرصه وجود نهاد که کوچکترین مسائل دینی در آن رعایت می‌شد. پدر ما سید محمود، اصالتاً اهل شهر دارالمؤمنین خوانسار بود.

او راننده شرکت واحد بود. عمری را در سرما وگرما به دنبال روزی حلال بود. پدر خوب می‌دانست که پیامبر اسلام فرموده‌اند: "اگر عبادت ده قسمت داشته باشد، نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است."

مقلد حضرت امام بود. از زمان جوانی به حساب سال و پرداخت خمس مال اهمیت می‌داد. هر سال برای این کار نزد حاج آقای طباطبائی(امام جماعت مسجد موسی‌ابن جعفر)می‌رفت.

پدر از بی‌کاری خوشش نمی‌آمد. لذا پس از بازنشستگی در یکی از مراکز مذهبی مشغول به کار شد. عصرها به خانه می‌آمد. بعد از کمی استراحت به همراه هم راهی مسجد می‌شدیم.

علیرضا هم می‌آمد اما خیلی خجالتی بود. بعد از ماجرای لکنت زبان از اینکه با کسی صحبت کند می‌ترسید. همین امر در روحیه‌اش تاثیر منفی گذاشته بود.

ذکر ویاد اهل بیت در خانه ما قطع نمی‌شد. از زمانی که یاد دارم در روز چهارم هر ماه در خانه ما مجلس روضه برپا بود. پدر به این مجالس روضه بسیار اهمیت می‌داد. می‌گفت: برکت خانه ما به وجود همین مجالس آقا اباعبدالله است.

راست می‌گفت. بسیاری از مشکلات و گرفتاری‌هایی که در جامعه می‌دیدیم در خانه ما حس نمی‌شد.

این علاقه و محبت به اهل‌بیت کم‌کم در وجود علیرضا هم شکل گرفت. ایام محرم همیشه با پدرم به هیئت خوانساریها در مسجد می‌رفت و پرچمدار آن هیئت بود.

شهید آوینی

سید جواد مصطفوی

اوایل سال 82 بود. برای اینکه علیرضا سرگرم باشد برای او کامپیوتر گرفتیم. گفتم شاید با فیلم و بازی و... از فکر پدر و مشکلات خارج شود.

کار با کامپیوتر را یاد گرفته بود. از دوستانش سی‌دی می‌گرفت. چون می‌دانستم بیشتر دوستانش از بچه‌های مسجدی هستند حساسیت خاصی نداشتم.

شب بود که وارد خانه شدم. علیرضا پای میز کامپیوتر بود. سلام کردم و گفتم: چه خبر!؟ انگار حواسش به من نبود. فقط به مانیتور نگاه می‌کرد. ساعت را نگاه کرد و گفت: جمله‌ای از یه شهید تمام فکرم رو مشغول کرده. چند ساعت اینجا نشستم. نمی‌تونم بلند بشم.

باتعجب گفتم: چی!؟ وآمدم وکنار او نشستم. گفت: داداش این شهید آوینی رو می‌شناسی!؟

گفتم: آره، سال 72 رفته بود برای فیلمبرداری از فکه، پاش رفت روی مین وشهید شد.

علی گفت: این رو من هم می‌دونم. اما آوینی چه جور آدمی بوده. متن‌هاش رو خواندی؟ صحبت‌هاش رو گوش کردی؟!

گفتم: نه، فقط می‌دونم برنامه روایت فتح رو راه‌اندازی کرد. آدم خیلی با اخلاصی بود. تا زمانی هم که حضرت آقا در تشییع ایشان شرکت نکرده بود کسی او را نمی‌شناخت. حالا مگه چی‌شده؟!

علیرضا گفت: من عصر تا حالا نشستم پای سی‌دی آوینی. چه جملات عجیبی داره!

اولین جمله‌اش بدنم را لرزاند. نزدیک به پنجاه بار آمدم عقب و دوباره گوش کردم. اصلاً همه جمله را حفظ شدم. اما انگار آوینی با من داره صحبت می‌کنه.

گفتم: کدام جمله رو می‌گی؟! گفت: گوش کن و بعد جمله را پخش کرد:

راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...

مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.

راست می‌گفت. جمله عجیبی بود. همه جملات شهید آوینی عجیب بود. اما این جمله تمام فکر علیرضا را مشغول کرده بود. گویی این نوای کربلایی او را صدا می‌کرد.

فردا رفت وتعدادی از کتابهای شهید آوینی را خرید. بعد هم رفته بود بهشت‌زهرا سر مزار شهید آوینی.

سید مرتضی آوینی تحولی عجیب در زندگی علیرضا ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. هر بار هم که بهشت‌زهرا می‌رفت ابتدا سرمزار شهید آوینی می‌رفت. بعد سرقبر پدرش، وقتی هم می‌خواست برگردد سر قبر آوینی می‌رفت و خداحافظی می‌کرد.

آرام آرام به این نتیجه رسید که بسیاری از شهدا مانند شهید آوینی جزء مقربان درگاه پروردگار هستند. ارتباط علیرضا روز به روز با شهدا قوی‌تر می‌شد.

دیگر ندیدم که علیرضا برای بازی یا فیلم به سراغ رایانه برود. جمله‌ای از رهبر عزیز انقلاب در مورد اهمیت فراگیری وکار با رایانه شنیده بود. او هم شروع کرد به کار با رایانه

هیچ کلاس آموزشی نرفت. اما سی‌دی‌های آموزشی را تهیه می‌کرد و با کمک رفقا فرا می‌گرفت. در طراحی و کار با فتوشاپ فوق‌العاده استاد شده بود. بسیاری از طراحی‌های فرهنگی و بسیج و هیئت را خودش انجام می‌داد.

یکبار گفتم: چرا اینقدر برای کامپیوتر وقت تلف می‌کنی!؟ گفت: این کار مثل جنگ است. هر کلیدی که من فشار می‌دهم مثل گلوله‌ای است که در جنگ فرهنگی به سوی دشمن شلیک می‌شود.

راهیان نور

یکی از دوستان سید

علیرضا دیگر به یکی از بچه‌های فعال بسیج مسجد تبدیل شده. هر هفته هم در هیئت حضور دارد. او سال اول را در دبیرستان شهدا سپری کرد. بعد هم درسش را در رشته برق صنعتی ادامه ‌داد.

نوروز هشتاد وسه بود. شب بعد از نماز در مسجد نشسته بود. آمدم وگفتم: سید، تو که اینقدر از شهدا می‌گی، تا حالا راهیان نور رفتی!؟ گفت: نه، خیلی دوست دارم برم. اما تا حالا قسمت نشده.

گفتم: اگه خدا بخواد ما داریم با یکی از مساجد حرکت می‌کنیم برای جنوب. گفت: ببین می‌تونی برای ما هم ردیف کنی؟

پیگیری کردم. اما جا نبود. از یک هفته قبل ثبت نام تمام شده بود. اما بالاخره با عنایت خدا ردیف شد. سید همراه ما آمد.

مسئول کاروان از طلاب حوزوی بود. بچه‌ها را دوتا دوتا تقسیم کرد. من و سید در کنار هم بودیم. سفر بسیار خوبی بود. آنجا بود که او را بهتر شناختم. انسانی بسیار متواضع، باادب و... . در راه شروع به خواندن اشعاری برای شهدا نمود. خیلی سوزناک وقشنگ می‌خواند. گفتم: سید، صدای خوبی داری مداحی را ادامه بده.

رفتیم آبادان، خرمشهر، اروند و... بعد هم شلمچه وطلائیه و فکه. حالت عجیبی داشت. انگار گمشده‌ای را پیدا کرده. توی خودش بود. کمتر حرف می‌زد. بیشتر به صحبتهای راوی گوش می‌کرد.

می‌گفت: احساس می‌کنم دراین مناطق به خدا نزدیکتریم. این سفر حال و هوای درونی سید را خیلی تغییر داد. نگاه سید به شهدا و جنگ نگاه دیگری شد.

کانون شهید آوینی

جمعی از دوستان وشاگردان سید

می‌گفت: مسجدی که بچه‌ها در آن نباشد روح ندارد. باید شور و نشاط انقلابی دوران جنگ را ایجاد کرد. دوران جنگ را ندیده بود اما خوب می‌دانست در آن دوران مساجد را جوانها پر کرده بودند.

در مسجد ما حضور جوانها خوب بود. اما می‌گفت: برای آینده باید روی بچه‌ها کار کرد. باید بچه‌ها را جذب مسجد کرد.

اواخر بهار بود. ایده تشکیل کانون فرهنگی را داد. می‌گفت: باید یک مجموعه فرهنگی داشته باشیم. باید پایگاه تابستانی بزنیم. باید برنامه‌های آموزشی، هنری، ورزشی را در کنار کار عقیدتی برگزار کنیم تا بچه‌ها جذب مسجد شوند. برای این کار پس از برنامه ریزی باید نیرو جذب کرد.

حرفهایش خوب بود.اما چگونه نیرو جذب کنیم!!

از آخرین سالی که مسجد پایگاه تابستانی تشکیل داده بود ده سال می‌گذشت. اما سید با توکل به خدا خیلی مصمم شروع به کار کرد. همه وقتش را گذاشت برای مسجد.

تراکتهای تبلیغاتی زیبایی تهیه کرد. در مدارس راهنمایی اطراف نصب نمود. برگه‌های کوچک هم آماده کرد و بین نمازگزاران توزیع نمود.

از هر طریقی برای جذب بچه‌ها استفاده می‌کرد. برگزاری مسابقه، صحبت با مدیر و مربیان مدرسه و...

کار بسیار سنگین بود. بودجه‌ای هم برای اینکار نبود. تا حالا هر چه بود از خودش خرج می‌کرد. از زمانی که پدرش فوت کرده مادر، قسمتی از حقوق ماهیانه را به علیرضا می‌داد.

رفت پیش حاج آقا طباطبایی امام جماعت مسجد. با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد. از طرح ایجاد کانون، از مشکلات کار، از نبود بودجه و...

حاج آقا هم استقبال کرد. گفت: شما شروع کن، با اخلاصی که داری خدا شما رو یاری می‌کنه. ما هم آنچه در توان داریم از شما دریغ نمی‌کنیم.

بحمدالله آن سال کانون فرهنگی شهید آوینی افتتاح شد. برنامه‌های خوبی هم اجرا شد. بچه‌ها دوستانشان را هم می‌آوردند و هر روز بر تعداد بچه‌ها افزوده می‌شد. اخلاص و صفای درونی سید همه مشکلات را برطرف می‌کرد.

مدیریت خوبی روی برنامه‌ها داشت. در سخت‌ترین شرایط بهترین تصمیم‌ها را می‌گرفت. نیروهایی که در کنار او بودند مثل خودش کم تجربه بودند. اما پشت کار واستفاده از تجربیات مربیان دیگر مساجد این مشکل را حل می‌کرد.

از مهمترین کارهایی که انجام می‌داد ارتباط مستمر با اولیا بود. ابتدا افتتاحیه را برای اولیاء برگزار نمود. دراین مراسم آنچه در ذهنش بود را گفت. از تهاجم فرهنگی از وضعیت محل، از اینکه تمام تلاش ما از این فعالیتها، جذب بچه‌ها به سوی مسجد است. به سوی خانه خدا.

در اختتامیه، برنامه‌ها را جمع‌بندی کرد. هر چند اندک اما به همه بچه‌ها هدیه داد. بعد هم از برنامه‌های آینده گفت. جوان هجده ساله طوری کار می‌کرد که انگار سالها مشغول کار فرهنگی بوده.

***

سید همیشه می‌گفت: دشمن از ابزارهای جدید برای تهاجم فرهنگی استفاده می‌کند ما هم باید با همان ابزار کار فرهنگی کنیم.

با وجود مشکلات مالی اما تلفن همراه جدید خرید. می‌خواست قابلیت فیلمبرداری و بلوتوث و... داشته باشد. کلیپ‌های از شهدا و شهید آوینی و... درست کرده بود .برای رفقا ارسال می‌کرد. از بچه‌های کانون فیلم تهیه کرده بود. پس از آماده سازی این فیلم را در اختتامیه پخش کرد. سی‌دی فیلم‌ها را هم آماده می‌کرد وبه بچه‌ها هدیه می‌داد.

زندگی‌اش شده بود مسجد. همه کارش شده بود کار فرهنگی. می‌گفت: اگر یک نفر از این بچه‌ها را با خدا ومسجد آشنا کنم برای من بس است.

حدیث معروف پیامبر به علی(ع)را می‌خواند: یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب را آن می‌تابد برتر است.

کار در مسجد ضمانت اجرایی نداشت. بارها می‌شد که در اوج کار همان دوستان همیشگی، سید را تنها می‌گذاشتند. سید می‌ماند و دنیایی کار، ناراحت می‌شد اما خسته نه!

شهید آوینی الگوی خوبی برای این لحظات بود. یاد سختی‌هایی که او در صحنه‌های نبرد برای برنامه روایت فتح کشیده بود می‌افتاد. می‌گفت: همین که خدا شاهد اعمال ماست کافی است