footer

داستان خاطره از شهیدان شاعری و فرخ بلاغی

91/4/25 11:29 صبح نظر()/نوشته شده توسط شهیدشاعری/دسته:

شهید

آخرهای شهریور بود اما گرما هنوز به قوتش باقی. شهر در نگاهش انگار یه حال و هوای دیگه‏ای داشت. انگار برگ درختا تا حالا هیچ وقت اونقدر سبز نبود. همه جا تو نگاه حمید تازه بود. آروم بود، آروم‏تر از همیشه با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه بشه. رفت توی قنادی یه جعبه شیرینی خرید می‏خواست بره خونه جوادینا عروسی خواهرش رو تبریک بگه.

ادامه...